زندگی بهتر
www.saboo.mahtarin.com
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان www.saboo.mahtarin.com و آدرس saboo.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 6
بازدید کل : 8499
تعداد مطالب : 6
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

<-PollName->

<-PollItems->

نويسندگان
آشنا

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 12 شهريور 1390برچسب:, :: 10:23 :: نويسنده : آشنا

وقت خوندنش روداری؟ ازخوندنش پشیمون نمیشی...

 

پیش ازاین هافکرمی کردم خدا

خانه ای داردکنارابرها

مثل قصرپادشاه قصه ها

خشتی ازالماس وخشتی ازطلا                        

پایه های برجش ازعاج وبلور

برسرتختی نشسته باغرور

ماه،برق کوچکی ازتاج او

هرستاره پولکی ازتاج او

اطلس پیراهن اوآسمان

نقش روی دامن اوکهکشان

رعدوبرق شب،صدای خنده اش

سیل وطوفان نعره ی توفنده اش             

دکمه ی پیراهن اوآفتاب

برق تیغ وخنجراوماهتاب

هیچ کس ازجای اوآگاه نیست

هیچ کس رادرحضورش راه نیست

پیش ازاین هاخاطرم دلگیربود

ازخدادرذهنم این تصویربود

آن خدابی رحم بودوخشمگین

خانه اش درآسمان،دوراززمین

بود،امادرمیان مانبود

مهربان وساده وزیبانبود

دردل اودوستی جایی نداشت

مهربانی هیچ معنایی نداشت

هرچه می پرسیدم ازخود،ازخدا

اززمین،ازآسمان،ازابرها

زودمی گفتند:این کارخداست

گفت وگوازآن گناه است وخطاست

آب اگرخوردی عذابش آتش است

هرچه می پرسی جوابش آتش است

تاببندی چشم،کورت می کند

تاشدی نزدیک،دورت می کند

کج گشودی دست،سنگت می کند

کج نهادی پا،لنگت می کند

تاخطاکردی عذابت می کند

ناگهان درآتش آبت می کند...

باهمین قصه هادلم مشغول بود

خواب هایم پرزدیووغول بود

هرچه می کردم همه ازترس بود

مثل ازبرکردن یک درس بود

مثل تمرین حساب وهندسه

مثل تنبیه مدیرمدرسه

مثل صرف فعل ماضی سخت بود

مثل تکلیف ریاضی سخت بود

            ******

تاکه یک شب دست دردست پدر

راه افتادم به قصدیک سفر

درمیان راه،دریک روستا

خانه ای دیدیم خوب وآشنا

زودپرسیدم:«پدرایجاکجاست؟»

گفت:«اینجاخانه ی خوب خداست»

گفت:«اینجامی شودیک لحظه ماند

گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند

باوضویی دست ورویی تازه کرد

بادل خودگفت وگویی تازه کرد

می توان بااین خداپروازکرد

سفره ی دل رابرایش بازکرد

می شوددرباره ی گل حرف زد

صاف وساده مثل بلبل حرف زد

می توان بااوصمیمی حرف زد

مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان مثل علف هاحرف زد

بازبانی بی الفباحرف زد

می توان درباره ی هرچیزگفت

می توان شعری خیال انگیزگفت...»

                                                                                   



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: